دسته: روزانه
-
۱۶. مادرانه
نیمه شب با صدای فریادهای مادرم در خواب بیدار شدم. مادرم التماس میکرد. خدا خدا میکرد و التماسش میکرد. ندیدم بودم خدایی که قابل رویت است، خدایی را که قابل رویت نیست التماس کند. از خواب پریدم. در حالی که اشکهایم ناخودآگاه میریخت، از خواب بیدارش کردم.
-
۱۵. نا امیدانه
امروز، از صبح، به نوشتن فکر میکردم. به اینکه امشب چه چیزی بنویسم، یا در مورد چه چیزی بنویسم. آزارم داد. چیزی به ذهنم نرسید. سر کار هم به آن فکر میکردم. نمیدانم، شاید بخاطر خستگی، یا درگیری ذهنی کار باشد که چنینم، ولی به هر حال، چیزی به ذهنم نرسید. گفتم باشد، مثل همیشه،…
-
۱۴. دوست دخترانه
قدیمها، که شور و شوق جوانی در من فراوان بود و هر شب تصمیم میگرفتم چیز جدیدی را در سایت خود راه اندازی کنم، از وبلاگ و فورم و نگارخانه تا پلتفرم چت و هر چیزی که قابلیت راه اندازی در صفحه مجازی را داشت. از میان همه، بعضی ماندگار میشدند و بعضی بعد از…
-
۱۳. فراموشکارانه
دیروز را فراموش کردم چیزی بنویسم. حتی یادم نمیآید چگونه گذشت و چه شد که فراموش کردم. و این فراموشی اذیتم میکند. تاریخها آزارم میدهد. ساعتها، قولها، قرارها.. اینکه ندانم چه کردهام، یا چه قرار است بکنم. بسیار سخت و پیچیده است. فردا باید بیشتر بنویسم از آنچه امروز برایم اتفاق افتاده است.
-
۱۱. پدرانه
پدر من از تو دو دست دارم من از تو لب دارم پس چگونه نمیتوانم ببوسم ببوسم، ببوسم، ببوسم و هر بار درد نکشم؟ ابر شلوارپوش، ولادمیر مایاکوفسکی با خودم خیلی کلنجار رفتم و هر کاری میتوانستم کردم تا از نوشتن خودداری کنم. ولی ناگهان بغض کردم، بغضی که گلویم را نیز رد کرده و…
-
۱۰. بغضانه
زخمها بر دو گونهاند. یعنی بر چند گونهاند ولی دو نوع آن مهمتر است. نخستین زخمم تو نبودی ولی آخرینش تو خواهی بود. تو خنجر را نه تا دسته که تا دست در سینهی من نشاندهای. اگر زخم را قلبی باشد آن تویی. تو قلب زخم منی. من از تو یاد، دلتنگی، انتظار و اضطراب…
-
۹. زخمانه
دویدنهایم را دویدهام. دردهایم را کشیدهام. رنجهایم را چشیدهام. خواندنیها را خواندهام. بازیهایم را کردهام. حرفهایم را زدهام. نوشتنیهایم را نوشتهام. کشیدنیها را کشیدهام. درسهایم را گرفتهام. اشکهایم را ریختهام. و زخمهایم را خوردهام. و زندگی، هیچ کدام اینها نبود. تویی.. تو که بهانهی زندگی هستی. بهانهای سیر ناشدنی.. دیدنی وصف ناپذیر..
-
۸. پیگیرانه
سرم را گذاشتم روی بالش و به آخرین حرفهایت فکر کردم. خوابیدن سخت بود. حتی بستن چشمهایم سخت بود. یادم آمد امروز چیزی در وبلاگم ننوشتهام. از تخت بلند شدم، از اتاق بیرون زدم، گوشی را برداشتم و شروع کردم به نوشتن همینها که میخوانی. امروز روز سختی بود، کار فیزیکی زیادی داشتم ولی هیچ…
-
۶. تصویرانه
تصاویر ماندگارند. یعنی ما تصاویر را برای اینکه بمانند میگیریم. مانند نوشتن، که برای فرموش کردن است. چون میدانیم فراموش میکنیم، مینویسم که بماند. تصاویر اما بر دو گونهاند. تصویری که همه میبینند و تصویری که مختص توست. تو از این تصویر چیزی را خواهی دید که منحصر به توست. خودت آن را ساختهای. از…
-
۵. زمانه
نشستهام و تنها در برابرم یک صفحهی گرد کوچک ساعت پیداست. گویی قیامت در رسیده است و دنیا در عدم ناپدید گشته و از آن تنها همین صفحهی کوچک ساعت مانده است که هنوز عقربهاش میچرخد و ساعتها را پیاپی میخورد و پیش میرود. اما نه، من اشتباه میکنم، عقربهی ساعت نیز از کار افتاده…