نیمه شب با صدای فریادهای مادرم در خواب بیدار شدم. مادرم التماس میکرد. خدا خدا میکرد و التماسش میکرد. ندیدم بودم خدایی که قابل رویت است، خدایی را که قابل رویت نیست التماس کند.
از خواب پریدم.
در حالی که اشکهایم ناخودآگاه میریخت، از خواب بیدارش کردم.
دیدگاهتان را بنویسید