بردیا جان سلام

روز اول پاییز است و امروز دوباره به مدرسه رفته‌ای. دیشب قبل از خواب، چیزهایی زیادی برای گفتن داشتم، توان نداشتم تا برایت بنویسم. در ذهن و دلم گفتم و تنها امیدوار بودم که یادم بماند. نماند.

این‌ها را می‌نویسم تا بعد‌ها شاید اگر وبلاگ خوانی و نوشتن علاقه داشته، بخوانی. باور کن، هیچ چیز لذت‌بخش‌تر از این نیست که بفهمی سال‌ها پیش کسی برای تو چیزی نوشته است یا کاری کرده است و چیزی خوانده است. سال‌ها پیش. این‌ها را می‌نویسم تا بدانی من هر آنچه در دوران کودکی خویش آرزو داشتم و نشد یا نتوانستم که برآورده کنم، برای تو برآورده می‌کنیم. چیزهایی که شاید اکنون برایت عجیب باشد که چرا یک انسان باید چنین آرزویی داشته باشد. مگر این‌ها هم آرزوست. آری، زمانی بود که حتی حقوق پیش‌پا افتاده‌ی انسان‌ها هم آرزو بود، چه برسد به حقوق اولیه‌ی آنها.

سعی می‌کنیم تمام چیزهایی که خواستم و نشد، برای تو بشود. بی‌آنکه حتی بخواهی. بدون دانستن اینکه می‌توانی بخواهی و عجیب احساس می‌کنم که این لذتی بالاتر از لذت برآورده شدن این آرزو برای خودم است. بود. این دوست داشتن هم چیز عجیبی‌ست. نمی‌دانسی او را دوست داری، یا از اینکه او را دوست داری.

باقی را نمی‌توانم بنویسم. خودم را گوشه‌ی انبار شرکت پنهان کرده‌ام و می‌نویسم و اشک‌هایم مجال نوشتن نمی‌دهد و می‌ترسم هر آن کسی بیاید و بعد جالب نخواهد بود.

امیدوارم روز اول مدرسه‌ را خوب شروع کنی.

یک پاسخ به “پاییز”

  1. بردیا بی‌شک بسیار خوشبخت است به خاطر داشتن پدری چون شما..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *