امروز، از صبح، به نوشتن فکر میکردم. به اینکه امشب چه چیزی بنویسم، یا در مورد چه چیزی بنویسم. آزارم داد. چیزی به ذهنم نرسید. سر کار هم به آن فکر میکردم. نمیدانم، شاید بخاطر خستگی، یا درگیری ذهنی کار باشد که چنینم، ولی به هر حال، چیزی به ذهنم نرسید. گفتم باشد، مثل همیشه، صفحهی بلاک را که باز کنم، خودش میآید..
در نیزار
پرندهای اندوهگین میخواند
گویی چیزی را به یاد آورده
که بهتر بود
فراموش کند.- تسورا یوکی، عباس مخبر
نمیدانم چرا ولی یاد خداحافظی افتادم.
خوب «خداحافظی» کنید.
وداع خوب زهر و تلخی خاطرهها را میگیرد و آنها را به یادهایی شیرین تبدیل میکند. هرگز آدمها را با خاطرههای تاریک و زهرناک ترک نکنید.
چه عشقهای زیبا و خاطرهانگیزی که ته کشیدند و به ناچار تمام شدند، چه رابطههای پر از مهری که کدر شدند و عاقبت به بنبست رسیدند.
آدمها پس از ما و شما زندهاند و زندگی خواهند کرد، پس اجازه ندهید با قلبی تاریک به زندگی برگردند و وارد رابطهای تازه وارد شوند. کم هستند کسانی که تاب و توان التیام یافتن و التیام بخشیدن، تیمار شدن و تیمار کردن را دارند.
و من از آنهایی میباشم که Take something/somebody for granted را نمیدانم. نتوانستم بدانم. امروز که با تو سخن میگویم، از فردا مطمئن نیستم. از اینکه همچنان جوابم را بدهی.
و سخت است. عشق مراقبت میخواهد. خوشی دوام نمیآورد اما غم، این اصیل ماندگار، هنر واقعی، هیچگاه تو را ترک نخواهد کرد.
دیدگاهتان را بنویسید