شخصی

  • من نمی‌شکنم، نمی‌شکنم، نمی‌شکنم، ولی به یکباره خرد می‌شوم. چنان که تمام می‌شوم. هر بار حرف‌هایم رو درون خودم می‌ریزم، خودم را اذیت می‌کنم، قسمتی از من سیاه و تاریک می‌شود. عقده می‌شود و چون کسی که باید قسمتی از بدنش را، دستش را، پایش را از خود جدا کند، و با چه رنج و…

  • نمی‌توانم، نیستی که مرا ببینی، ببینی که آن کوه چگونه ذوب شده است و آن قله‌ی بلند و مغرورش همچون قیر در زیر آفتاب تموز وا شده، نرم شده و کج شده و دارد با سنگینی و سختی و بی‌زاری و بی‌رمقی فرو می‌ریزد و به سوی دره، عمق پست‌ دره سرازیر می‌شود و له…

  • حرف زدن، گفتن، نوشتن.. این‌ها حال آدمی را خوب می‌کند. هر چقدر سیاه و تاریک هم که باشند، سیاهی و تاریکی را ز دل بیرون می‌کنند. حرف بزنید، بگویید و بنویسید و اگر کسی را دارید که در این حال‌ها، کنارتان باشد، شما تقریبا تمام چیزهایی را که برای خوشبختی نیاز است دارید.  

  • مرگان

    جای خالی سلوچ را تمام کردم. بعد از «منِ او» این زیباترین کتابی بود که تا بحال خوانده‌ام. حتی از آن هم زیباتر و خواندنی‌تر بود‌. قلم دولت آبادی قابل پرستش است. تفاوت زیبایی این دو قابل مقایسه نیست. شروع زیبا، پایان زیبا، روان بودن، و یکنواخی، توصیف‌های زیبا، شور و هیجان و ترس.. فرود…

  • زندگی

    نیم ساعتی زیر دوش بودم تا اینکه بر در کوبیدند. به خودم آمدم، نفهمیدم چقدر طول کشید. همانطور بیرون آمدم و خودم را خشک کردم. ساعت را که نگاه کردم، فهمیدم نیم ساعتی در حمام بوده‌ام. چه می‌کردم؟ نمی‌دانم. به چه چیزی فکر می‌کردم؟ نمی‌دانم. هیچ چیز یادم نمی‌آید. زندگی به من نمی‌آید. به همین…

  • بازی

    بعضی چیز‌ها قوی‌تر هستند. این طبیعت زندگی‌ست. بعضی‌ چیزها هست که ما از آن‌ها قوی‌تریم و بعضی چیز‌ها هست که آن‌ها از ما قوی‌ترند. و بعضی چیزها که دائم با آن‌‌ها در حال جنگیم. گاه ما برنده‌‌ایم، گاه آن‌ها و این تمامی ندارد. زندگی می‌شود همین برد و باخت‌ها. من باخت‌های زیادی داشته‌ام. دردناک، دوست‌داشتنی،…

  • قدرت خاطره‌‌ها

    کم کم به حالت عادی برمی‌‌گردم و دوباره به یاد می‌آوردم که خاطرات چه قدرتی دارند و چگونه می‌توانند آدمی را از عرش به اعماق زمین بکشند. بی آنکه اتفاقی افتاده باشد. همه چیز عادی‌ست یا حداقل اینگونه به نظر می‌رسد و آنگاه یک واژه یا یک جمله با تو کاری می‌کند که ناگهان چنان…

  • من معتقدم آدمی اگر خواست خود را خلاص کند، باید سخت‌ترین راه را انتخاب کند. راهی که تا ته جانت را درد بکشی، از غم، از غصه.. وگرنه، مگر خودکشی چیزی بغیر از تمام کردن جان است؟ بردن جان نیمه تمام با خود به آن دنیا، هر دنیا، و یا نیمه جان گذاشتن آن چه…

  • گم شدن

    نمی‌دانی که چه نیازی به گم شدن دارم. به نیست شدن دارم. دوست دارم در پیچ و خم دشت‌های ناپیدای تو گم شوم. در عمق دریاهای اسرارآمیز تو غرق شوم.. دردهای کهنم را در زیر آسمان تو به فریاد سر دهم، از درون بیرون ریزم، عقده‌های بیرحم گریه را گه حلقومم در چنگال‌هایشان اسیر است،…

  • آنها که تنها زندگی میکنند متوجه نیستند که چه هولناک است بیصدایی چطور آدم با خودش حرف میزند چطور می‌رود جلوی آینه‌ تشنه یک هم سخن متوجه نیستند.. اورهان ولی من از بچگی تنهایی رو دوست داشتم.. خیلی اهل بیرون رفتن از اتاق و یا خانه نبودم و تنهایی برایم چنین معنایی داشت. تنهایی زمانی…