من نمی‌شکنم، نمی‌شکنم، نمی‌شکنم، ولی به یکباره خرد می‌شوم. چنان که تمام می‌شوم. هر بار حرف‌هایم رو درون خودم می‌ریزم، خودم را اذیت می‌کنم، قسمتی از من سیاه و تاریک می‌شود. عقده می‌شود و چون کسی که باید قسمتی از بدنش را، دستش را، پایش را از خود جدا کند، و با چه رنج و مشقتی باید چنین کند، قسکت سیاه و تاریک خود را، با همین دستان خودم می‌برم، و دور می‌اندازم تا بیشتر از این عفونت نکند. بیشتر از این به دل نرسد..

و خدا می‌داند چه حرف‌هایی که نمی‌زنم و چقدر ناتوانم از اینکه جلوی آن‌ها را بگیرم. چنان در من فرو می‌ریزند که گویی آتش جهنم را در آن شعله ور کرده‌اند. نمی‌پرسد چیست، کیست، حق با کیست. هر چه هست را می‌سوزاند.