تمام عمر

نمی‌توانم، نیستی که مرا ببینی، ببینی که آن کوه چگونه ذوب شده است و آن قله‌ی بلند و مغرورش همچون قیر در زیر آفتاب تموز وا شده، نرم شده و کج شده و دارد با سنگینی و سختی و بی‌زاری و بی‌رمقی فرو می‌ریزد و به سوی دره، عمق پست‌ دره سرازیر می‌شود و له می‌شود و وا می‌ریزد و متلاشی می‌شود و هیچ می‌شود و پوچ می‌شود.. و دیگر نمی‌شود‌.

مثل مردی هستم که ده‌ها لومینال، تریاک، یا یک استکان یا لیوان سمی را سر کشیده‌ام تا خودکشی کنم، و بعد قلم و کاغذ آورده‌ام و دارم تند تند می‌نویسم و حال دارد سم اثر می‌کند و لحظه به لحظه چیره‌تر و ظاهرتر می‌شود. دیگر چیزی نمانده. شاید چند دقیقه‌ی دیگر، یک ربع دیگر، چقدر دلم می‌خواهد همین چند لحظه‌ی دیگری که هنوز هست و این تمام عمر من است همه را در اینجا به گفتگوی تو سر کنم. به تو بنویسم. تصور اینکه تو از خلال این کلمات، این سطور، الان مرا خواهی دید، این‌ها را خواهی دید، از لای این عبارات آزادانه، آزادانه و راحت و بی‌هراس، می‌دانی چه می‌گویم؟ آزادانه اینجا خواهی آمد و پیش من، عیدی من، مهمان خیالی من، شب بارانی من، بی‌چتر و بی‌بارونی و بی‌گالش خواهی آمد و بعد با من، با این لحظات من خواهی بود، مثل اینکه این چند دقیقه‌ی آخر را که از زندگی من باقی است و تمام عمر من است با من خواهی بود، با تو خواهم گذراند.

و من در این حال احساس می‌کنم که تمام عمرم را با تو، با هم زندگی کرده‌ایم. تمام عمر را من تا دم مرگ با تو بوده‌ام، با هم بوده‌ایم. در این حالت است که من احساس می‌کنم که تو در همین حالات الانم هستی، کجا هستی؟ در همین حالات همین الانم، در خود همین حالات همین الانم، توی همین اطاق..

و من هم این دقایق آخر را در چشم‌های تو می‌گذرانم، یعنی چه؟ یعنی همه‌ی عمرم را در این دنیا توی آسمان نشیمن داشته‌ام کنار چشمه‌ی عسل..

چه می‌داند کسی که این چند دقیقه‌ی آخر را احساس می‌کنم از لای این کلمات خودت را به من خواهی رساند و یواشکی کنار دستم خواهی خزید و چشمانت را خاموش در چهره‌ و چشم من خواهی گشود و من هر چه دارم یعنی همان چند لحظه‌ی آخرین را، یعنی همه‌ی عمرم را، زنده بودنم را، بودنم را در چشم‌های تو می‌افکنم و آن را تماشا می‌کنم تا بمیرم..

آه که سم، کارش را تمام کرده است، دست‌هایم می‌لرزد، چشم‌هایم دیگر نمی‌بینند، اطاق و قلم و آسمان و سیگار و انگشتانم و ستاره‌ها و خودم و دودها و ظرف آب و کتاب‌ها و آن تکه‌ی کوچک خاکستری که از نوک سیگارم افتاده روی آن دفتر خاکستریم، خاکستریت، همه چرخ می‌خورند، توی ابرهای گیج و مبهوت و تیره‌ای که لحظه به لحظه غلیظ‌تر می‌شوند، شما می‌کنند و چرخ می‌زنند و با چه سرعتی!

اما سرعتشان دارد کم می‌شود، کم کم از چرخیدن هم دارند می‌افتند، می‌گردند، هنوز هم دارند می‌گردند.

یک لحظه‌ی دیگر، نه یک تکه‌ی شکسته از گوشه‌ی یک لحظه بیشتر نمانده که همه چیز از حرکت بایستد، همه چیز از دیده پنهان شود، همه‌ی زبان‌هایی که گرداگردم را گرفته‌اند لال شوند و لب‌هاشان چفت شود.. همه چیز تمام شود..

اما تو از لای این کلمات، فردا، نه پس فردا خواهی آمد و پیشم خواهی نشست و در این حالاتم تنها نخواهم بود مثل حالا که تنهایم، همین حالا که چقدر تنهایم و چقدر خوب می‌شد که تنها نبودم. لااقل همین یکی دو ساعتی را که اینجوری شده‌ام، از وقتی زهر خورده‌ام ولی، خوب، نشد، تو خواهی آمد و همین حالات، همین لحظه‌ها را خواهی دید و یافت و من این لحظه‌ها و این حالات را تنها احساس نخواهم کرد، تو هم درست همین‌ها را خواهی کشید لمس خواهی کرد، همین دقیقه‌ها را تو هم لمس خواهی کرد و من تنها نخواهم بود اما باهم نخواهیم بود.. تنها تنها، نوبت به نوبت.. همیشه این طور است.. و این طور خواهد بود.. خواهدی شاید نباشد..

مرا ببین! چقدر خنده‌آورم! از کی است دارم با این شوق و ذوق و سختی و بدبختی حرف می‌زنم و حرف می‌زنم و هی حرف می‌زنم به کسی که از همان اول خواب است. خواب خواب. دارم می‌بینم..


منتشر شده

در

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

یک پاسخ به “تمام عمر”

  1. آوا نیم‌رخ

    آب شدن، بخار شدن و دود شدن و نیست شدن را می‌دانم چگونه است… در مقابل چشمان تو، هیچ شدن را…

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: