شخصی

  • در من

    در من، گریستنی‌ست کهنه. مزمن. که مرا یاری آن نیست که پنهانش کنم. در من، حسرتی‌ست کهنه، بی‌شمار. که مرا ذره ذره در انزوایم می‌خورد. در من، نبودن است. نیستی‌ است. غم است و بسیار انبوه. چون باد که بر آتش زد و گر گیرد، اندوه در من گر گرفته است. طوفان است. شب است.…

  • تو

    از وقتی با مفهوم وبلاگ آشنا شدم، همیشه آرزو می‌کردم وبلاگی داشته باشم که به چیزی‌ وابستگی نداشته باشه. توی سایت خاصی نباشه و برای همین از همون اول برای خودم یه سایت راه اندازی کردم و وبلاگم رو درون اون ساختم. مجبور شدم روزها و شب‌های زیادی رو صرف یادگیری برنامه‌ها و طراحی و…

  • سامورایی

    گاهی ساعت‌ها به این جمله فکر می‌کنم که آخرین انتخاب یک سامورایی، راحت‌ترین انتخاب اوست. سامورایی، حداقل در این مورد، تفکری عمیق دارد که آدمی، یک مبارز است و تنها، زمانی که دیگر راهی برای مبارزه نباشد، برای دوام آوردن، راحت‌ترین راه خویش را برمی‌گزیند، می‌نشیند، شمشیر خویش را از دسته می‌گیرد، اما نه رو…

  • ظلم

    «راه‌های زیادی برای کُشتن یک شخص هست. و کارهایی که باید برایش انجام می‌دادیم و نداده‌ایم، ظالمانه‌ترین راه است.» – دویست و چند تکه استخوان زمان را می‌تواند تند کرد، یا کند. می‌توان حتی گاهی، آن برای مدتی متوقف کرد. ولی هیچکار نمی‌توان آن را به عقب برگرداند. نه برای کار‌هایی که کرده‌ایم، و نباید…

  • خاطرات

    خاطرات از بین نمی‌روند. جایی پنهان می‌شوند و در کمین زمان و مکان مناسب، دوباره سر برمی‌دارند. نه اینکه پنداری، در این مدت، پنهان مانده‌اند که یاد گرفته‌اند. لحظه به لحظه‌ی زندگیت را مرور کرده‌اند. با ضعف‌هایت آشنا شده‌اند. می‌دانند، کجا، کی و چطور به سراغت بیایند..

  • تاثیر

    اولین استاد زبان من در آموزشگاه گویش، استاد ساده‌ای بود، ولی‌ بعد از چند ترم، وقتی آقای معافی استاد من شد، با فردی روبرو شدم که در کارش بسیار دقیق بود. با معلومات، صبور، آروم و بسیار علمی. تمام تعاریف واژه‌های جدید تقرییا همانند تعریف خود دیکشنری بود. بعبارتی، یه دیکشنری متحرک بود.. بعد آقای…

  • اطلاعات

    تمام روز خودم را قوی نشان دادم. تلاش کردم به روی خودم نیاورم. به کارهایم برسم. انگار که اتفاقی نیافتاده است. آن را ناچیز جلوه دهم و دائم به خودم بگویم که می‌توانم. توانستم. شاید هم نه، نمی‌دانم.. نمی‌توانم بنویسم. بر زبان نمی‌آید..

  • آتش افسوس

    وقتی حالم بد است، دراز می‌کشم و کاری نمی‌کنم. و این بهترین کاری‌شت که می‌توانم بکنم. به چیزی فکر نمی‌کنم. به کسی فکر نمی‌کنم. خوب، یا بد، زشت یا زیبا. هر حسی که احساساتم را تحریک کند، حالم را خراب می‌کند. سخت است. به چیزی فکر نکردن، احساس نکردن، خالی بودن، تهی.. پوچ.. و خدا…

  • دلم گرفته بود. شطرنج را در گوشی خود باز کردم، از روی عادت بازی می‌کردم. بی‌توجه به حرکت حریف، تنها مهره‌ی خود را حرکت می‌دادم. بی‌نگاه. نگاه می‌کردم، ولی نمی‌دیدم. آنقدر که حتی حریف هم متوجه آن شد. کتابی برداشتم بخوانم، نتوانستم. نه موسیقی، نه نقاشی، نه ساز، هیچ چیزی جواب نداد. رفتم کولر آبی…

  • ۱۶. مادرانه

    نیمه شب با صدای فریادهای مادرم در خواب بیدار شدم. مادرم التماس می‌کرد. خدا خدا می‌کرد و التماسش می‌کرد. ندیدم بودم خدایی که قابل رویت است، خدایی را که قابل رویت نیست التماس کند. از خواب پریدم. در حالی که اشک‌هایم ناخودآگاه می‌ریخت، از خواب بیدارش کردم.