وقتی حالم بد است، دراز میکشم و کاری نمیکنم. و این بهترین کاریشت که میتوانم بکنم. به چیزی فکر نمیکنم. به کسی فکر نمیکنم. خوب، یا بد، زشت یا زیبا. هر حسی که احساساتم را تحریک کند، حالم را خراب میکند. سخت است. به چیزی فکر نکردن، احساس نکردن، خالی بودن، تهی.. پوچ..
و خدا میداند من چقدر این را تمرین کردهام. چهها برون ریختهام، خراب کردهام، سوزاندهام از خویش، تا به تهی برسم. به خالی بودن. به دراز کشیدن و کاری نکردن، احساس نکردن. که هر احساسی، چنان در من طغیان کند و زبانه کشد که وجودم، ذره ذره بسوزد. که شعلههای مهیبش، هر آنکه و هر چه اطرافم باشد، بسوزاند و در بر گیرد و من این نخواهم. کلماتم چنان آتشین، که هر یک خانهای ویران کند.
و من، آرام، چون جنازهای که قلب ندارد، مغز ندارد، ولی تکان میخورد، دراز کشیدهام تا فروکش کنم. و چون برمیخیزم، آرام آرام، هر چیزی به جای خویش بازمیگردد و من آرام آرام، هر چه گذشته را مرور میکنم. به شعلهی پخش شدهی اطرافم مینگرم و آنها را خاموش میکنم و گاه، چنان سوخته که کاری از دستم برنمیآید.
من میمانم و افسوس و درد..
دیدگاهتان را بنویسید