نویسنده: مولی
-
خیال
چه کاری کنم تا ببیند، تا از راه برسد، با آن حال و خستگی و عصبانیت وارد اطاق شود، و چشمش بیافتد، مثل همیشه در چنین وقتهایی زانوهایش سست شود، چشمهایش را ببندد، روی زمین بنشیند، دو تا از متکاها را زیر دستش بگذارد، تکیه کند، سیگارش را ولو سیگار نصفه در دست دارد، روشن…
-
درد
درد را از هر طرف بخوانی درد است. خوبی تنهایی این است که درد را تنهایی میکشی و باعث رنجش کسی نمیشی. درد شاید تمام شود ولی رنجی که از تو در انسانها میماند، میماند. هیچ بخششی در کار نیست. آدمی، یک جایی پس ذهنش، تمام رنجهایی را که کشیده است، بیاد دارد. فقط کافیست…
-
دل
من نمیشکنم، نمیشکنم، نمیشکنم، ولی به یکباره خرد میشوم. چنان که تمام میشوم. هر بار حرفهایم رو درون خودم میریزم، خودم را اذیت میکنم، قسمتی از من سیاه و تاریک میشود. عقده میشود و چون کسی که باید قسمتی از بدنش را، دستش را، پایش را از خود جدا کند، و با چه رنج و…
-
تمام عمر
نمیتوانم، نیستی که مرا ببینی، ببینی که آن کوه چگونه ذوب شده است و آن قلهی بلند و مغرورش همچون قیر در زیر آفتاب تموز وا شده، نرم شده و کج شده و دارد با سنگینی و سختی و بیزاری و بیرمقی فرو میریزد و به سوی دره، عمق پست دره سرازیر میشود و له…
-
مساله
صد سال پیش چارلز بوکوفسکی گفت: وقتی کسی صبح شما رو بیدار نمیکنه، و کسی شب منتظر شما نیست و هر کاری که دلتون میخواد رو انجام میدید، به این چی میگید؟ آزادی یا تنهایی!؟
-
روزانه
حرف زدن، گفتن، نوشتن.. اینها حال آدمی را خوب میکند. هر چقدر سیاه و تاریک هم که باشند، سیاهی و تاریکی را ز دل بیرون میکنند. حرف بزنید، بگویید و بنویسید و اگر کسی را دارید که در این حالها، کنارتان باشد، شما تقریبا تمام چیزهایی را که برای خوشبختی نیاز است دارید.
-
مرگان
جای خالی سلوچ را تمام کردم. بعد از «منِ او» این زیباترین کتابی بود که تا بحال خواندهام. حتی از آن هم زیباتر و خواندنیتر بود. قلم دولت آبادی قابل پرستش است. تفاوت زیبایی این دو قابل مقایسه نیست. شروع زیبا، پایان زیبا، روان بودن، و یکنواخی، توصیفهای زیبا، شور و هیجان و ترس.. فرود…
-
جوانی
بعضیها هستند زودتر از طبیعتشان پیر میشوند.. اما باور نباید کرد که جوانی، پیش از وقت، در اینجور آدمها میمیرد. نه، جانی پنهان میشود و میماند. مثل چیزی که شرمنده شده باشد در دهلیزهای پچاپیچ روح، رخ پنهان میکند. چهره نشان نمیدهد. اما هست. هست و همیشه در کمین است و پی فرصتی است، یا…
-
زندگی
نیم ساعتی زیر دوش بودم تا اینکه بر در کوبیدند. به خودم آمدم، نفهمیدم چقدر طول کشید. همانطور بیرون آمدم و خودم را خشک کردم. ساعت را که نگاه کردم، فهمیدم نیم ساعتی در حمام بودهام. چه میکردم؟ نمیدانم. به چه چیزی فکر میکردم؟ نمیدانم. هیچ چیز یادم نمیآید. زندگی به من نمیآید. به همین…
-
ابراو
«همهی مردهایی که از خانه میروند، دیگر هرگز به خانه برنمیگردند!؟» علی گناو به دود کوره چشم دوخت، سیخ را از دست ابراو گرفت و گفت: – دنیا را چه دیدهای؟ شاید هم برگشت! بعضیها برمیگردند. بابای تو هم شاید برگشت. ابراو گفت: – همه همینجوری میروند؟ علی گفت: – هر کسی یکجوری. ابراو گفت:…