همیشه آخرین مسافرهای توی قطار میمونن روی دو تا صندلی کوچولو روبروی هم. من داشتم میرفتم نیویورک که خواهرم رو ببینم و شب هم پیشش بمونم. تام لباس رسمی تنش بود و کفش براق پوشیده بود، و من نمیتونستم چشم ازش بردارم، ولی هر وقت نگاه میکرد وانمود میکردم دارم به آگهی بالای سرش نگاه میکنم. وارد ایستگاه که شدیم کنارم بود و پیشپیراهنی سفیدش کشیده میشود به بازوم، و من گفتم مجبورم نکنه پلیس رو خبر کنم، ولی میدونست دروغ میگم. طوری هیجان زده بودم که وقتی همراهش سوار تاکسی شدم اصلا نفهمیدم سوار قطار زیرزمینی نیستم. تنها چیزی که تو فکرم بود این بود: «همیشه که زنده نیستی، همیشه که زنده نیستی. همین و همین.»
گتسبی بزرگ، اسکات فیتزجرالد، رضا رضایی
دیدگاهتان را بنویسید