بیا عزیزم. خواهش می‌کنم. هرچه زودتر بیا. این بی‌تابی که محض دیدارت دارم تبدیل شده به وسواس. انگار دیگر به هیچ چیز امیدی ندارم مگر کمی‌خوشبختی واقعی که بتوانم بدست بیاورم. الان باقی چیزها به چشمم نمی‌آیند. خدانگهدار، عشق من. خیال می‌کنم دیگر بعد از این چیزی برایت نخواهم نوشت. حس می‌کنم قلبم خشک و بی‌روح شده است. تو را با تمام دل و جان می‌بوسم.

از چهارشنبه تا حالا برایت ننوشته‌ام. دلتنگی‌ام تمام نمی‌شود. انگار قلبم مدام لای گیره‌ای فشرده می‌شود. خواستم کاری کنم که از این فکر و خیال دائمی رها شوم اما هیچ فایده‌ای نداشت. دو روز تمام را در رختخواب به خواندن نخواندن چیزهایی و سیگار پشت سیگار گذرانده‌ام. بی‌اراده و با صورت اصلاح نکرده.‌.

فکر نکنم این نامه را برایت بفرستم. هر کس دلی تنگ چون من داشته باشد به صرافت نوشتن نمی‌افتد..

واقعا خیال می‌کنم که تو درک نکرده‌ای. درک نکرده‌ای که عمیقا دوستت دارم. با تمام توانم و تمام روحم و تمامی قلبم..

آلبر کامو به ماریا کاسارس، دوشنبه ۱۷ ژوئیه ۱۹۴۴

پی‌نوشت:

در من یک آلبر کامو زندگی می‌کند. به همان شکل حساس، حسود، وسواس و دلتنگ و درمانده..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *