وبلاگ را باز کردم تا بنویسم، از چه؟ باور کنید نمیدانم. تنها دوست داشتم بنویسم، برای همین این صفحه را باز کردم تا از چیزی که نمیدانم بنویسم.
آدمها چیزهای خیلی زیادی را نمیدانند، این هم یکی از آنهاست. بعضیها انسان را نگران میکنند، بعضیها اما به.. به خیالشان هم نیست. برایشان مهم نیست. من اما اذیت میشم. وقتی چیزی را بخواهم بدانم، بشناسم، دوست دارم تا ریزترین جزییات آن را هم بدانم. حتی جزییاتی که شاید هیچ وقت، هیچ کجا به کارم نیاید اما دانستن آن به تنهایی هم لذت بخش است.
گاهی به خود میگویم، باید اجازه دهم که آدمها مرا بشناسند. اما به آن که فکر میکنم میبینم شناختن کسی چقدر میتواند خطرناک باشد. مثل اهلی کردن آدمها میماند، بی مسئولیت. آدمها در برابر کسانی که آنها را اهلی میکنند مسئولند ولی در قبال کسانی که آنها را میشناسند، مسئولیتی ندارند، خواه آنها را کم، زیاد، یا که تمام بشناسند.
دلم کافه رفتن میخواهد. دلم گوشهی یک کافهی کثیف در یک جای پرت شهر را میخواهد. سیگاری روشن کنم، موسیقی گوش دهم، و لپتاپ را روشن کنم و هر چه از ذهنم عبور میکند را تایپ کنم. تکه تکه، جدا جدا. به کتابهای داخل قفسه که نگاه میکنم، از هر کدام چیزی بنویسم، یا با قابهای آویزان روی دیوار سخن بگویم، تا بگویند چند وقت است که کسی آنها را خاکروبی نکرده است. قابها هم دلشان میخواهند چند وقت یکبار کسی بیاید و آنها را بروبوید. عحب فعلی شد. کاش کسی میآمد و دل ما را هم میربود. ایهام دارد..
ناگهان، یاد وبلاگ قدیمیام افتادم که چقدر برای قالب آن زحمت کشیده بودم. کتاب کهنهای بود با برگههای زرد که نوشتههایم داخل صفحات آن به نمایش در میآمد. با عشق مینوشتم و شوق. جوان بودم و نادان، ولی مملو از عشق..
دیدگاهتان را بنویسید