وبلاگ

من آدم موقت و زودگذر و حالا یکبار ضرری ندارد نیستم. از زمانی که یادم می‌آید، وبلاگ نویسی را دوست داشتم. برای خودم یک دامین خریدم، و یک هاست. چون کسی که در تاریکی با نور شمع براه افتاده است، با اینترنت Dialup تازه سر از کار نرم‌افزار‌های FTP سر درآوردم و فهمیدم ASP و PHP چیست. شب‌های طولانی فراوانی را تا صبح پای مانیتورهای قدیمی ۱۴ اینچ محدبی نشستیم که هیچ خط صافی را نمی‌توانستیم در آن ببینیم.

برای دو خط نوشتن از درد‌هایمان هم درد کشیدیم. آدم لجباز و مغروری چون من، نمی‌توانست بپذیرد که نوشته‌هایش،‌ غم و غصه‌هایش را در خانه‌ی دیگرانی چون بلاگفا بگذارد. مگر می‌شود بگویی این غم و غصه‌ی من اینجا باشد، لطفا به آن دست نزنید، بگذارید دیگران بیایند، ببینند و اگر خواستند چیزی به آن اضافه کنند یا نکنند و بروند..

مگر می‌شود عزیز‌ترین داراییت را در این دنیایی فانی در خانه‌ی کسی بگذاری که نمی‌دانی کیست؟ همین وبلاگ‌هایی که در آن‌ها بزرگ شدیم و دیگر نیستند. نه نامی نه نشانی.. مثل آدمی که به خانه خود باز می‌گردد و چیزی نمی‌یابد. نه اینکه کسی نباشد، که نیست، خود خانه هم نیست. وسط بیابانی ایستاده‌ای که دور خود می‌چرخی، جای پاها را می‌بینی، تکه‌‌ای سنگ، چوب یا هر چیز اطرافت را برمیداری، نگاه میکنی،‌ بو میکشی و هیچ..

اما امان از وقتی که کسی‌ یا چیزی را پیدا میکنی. پس از سال‌ها گشتن، بو کردن، دیدن، پرسیدن، نوشتن و از خود چون خرس‌های قهوه‌ای نشانه گذاشتن، بر در و دیوار درختان جنگل پنجه کشیدن که من اینجایم، مرا بو کن، مرا دریاب.. ببین.. و در حالی که سر پنجه‌هایت از خراش دیوار‌های دورت زخم شده و خونی، و بوی گند زخم‌های قدیمی‌اش، حالت را بهم می‌زند، ناگهان ببینی روبرویت کسی ایستاده است که بخاطرش تمام درختان جنگلت را به خراش کشیده بودی..

سرپنجه‌هایت را پنهان کنی. چنگال‌هایت به درون بلغزد و به نرمی، کف دست و پاهای زخمی‌ات را روی زمین بگذاری، و آرام، مبادا که بترسد، مبادا که خواب باشد و صدای کشیدن چنگال‌ها روی‌ سنگ‌های اطراف رودخوانه از خواب بیدارت کند، می‌نشینی و نگاه میکنی.. نرم میشوی،‌ لطیف می‌شوی.. مهربان.. و تمام خوبی‌های دنیا را فرا می‌خوانی که در من فرو ریزید که بیش از هر زمان دیگری به شما احتیاج دارم. بیایید و مرا خوب کنید، حرف زدن یادم دهید، مهربانی را، قشنگی را، عشق ورزیدن را‌..

و من، همچنان که آرام نشسته‌ام، که عشق زیبایی بیافریند، با شرم، سرپنجه‌های خونین خویش را می‌نگرم که مبادا ببیند. مبادا بترسد و غمگین شود. قطره‌های چکیده‌ی خون را زیر دست و پایم پنهان می‌کنم. خوب می‌شود. چیزی نیست..

و دستانی که به سویم دراز می‌شوند..


منتشر شده

در

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

3 پاسخ به “وبلاگ”

  1. آوا نیم‌رخ

    مخفی کردن شاید راهش نباشد، زخم‌هایت را نشانش بدهی، ببوسدشان، مرهم بگذارد و آن‌ها را ببندد و روی چشم‌هایش مراقبشان باشد…

    1. مولی نیم‌رخ

      گناه دارد..
      من عادت کرده‌ام به زخم‌ها
      به رنج کشیدن او نه

  2. آوا نیم‌رخ

    رنج ندانستن و بی‌خبری خود بسیار بزرگ‌تر است…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

%d