لحظه

  • ۵. زمانه

    نشسته‌ام و تنها در برابرم یک صفحه‌ی گرد کوچک ساعت پیداست. گویی قیامت در رسیده است و دنیا در عدم ناپدید گشته و از آن تنها همین صفحه‌ی کوچک ساعت مانده است که هنوز عقربه‌اش می‌چرخد و ساعت‌ها را پیاپی می‌خورد و پیش می‌رود. اما نه، من اشتباه می‌کنم، عقربه‌ی ساعت نیز از کار افتاده…

  • تمام عمر

    نمی‌توانم، نیستی که مرا ببینی، ببینی که آن کوه چگونه ذوب شده است و آن قله‌ی بلند و مغرورش همچون قیر در زیر آفتاب تموز وا شده، نرم شده و کج شده و دارد با سنگینی و سختی و بی‌زاری و بی‌رمقی فرو می‌ریزد و به سوی دره، عمق پست‌ دره سرازیر می‌شود و له…