اصلا خوابم نمیآید و اینقدر دلم غنج میرود برای با تو بودن که آمدن پشت میزم تا با تو حرف بزنم و همینطور دارم مینویسم. جرات نداشتم به مارسل بگویم که دلم نمیخواهد بروم و با او شامپیانی بنوشم. بالاخره بعد از نیم ساعت کلافه شدم. چون فقط تو را میخواستم. چقدر دوستت دارم، ماریا. تمام امشب، تو را تماشاکنان، گوشکنان به این صدایی که در خانهی مارسل طنین انداخته بود و حالا دیگر هیچ چیز حایش را در قلبم نمیگیرد..
سعی میکنم تصور کنم که چه کار میکنی، بهتزده از خودم میپرسم چرا اینجا نیستی. با خودم میگویم اگر چیزی قرار بود طبق تنها اصولی که میشناسم، که همان شور و عشق زندگیست، باشد، این بود که تو فردا با من به خانه برگردی و ما شبی را که با هم آغاز کردهایم، با هم تمام کنیم. اما این را میدانم که این فکری واهیست مثل بقیهی چیزهای زندگی.
اما دست کم اکر ترکم کردی فراموشم نکن. چیزهایی را که روزس مفصل در خانهام برایت گفتم، فراموشنمم. قبل از آنکه همه چیز فرو بریزد. آن روز من یا صمیم قلب با تو حرف زدم و دلم میخواست، خیلی میخواستکه ما مال هم باشیم و همان موقع به تو گفتم که چطور باید چنین باشیم. ترکم نکن، چیزی بدتر از فراقت تصور نمیکنم، الآن بدون این چهرهای که تک تک اعضایش منقلبم میکنند، بدون این صدا و بدون این تنی که باید کنارم میبود باید چه کنم؟
تازه اینها چیزی نبود که امروز میخواستم به تو بگویم بلکه تمام فکر امشبم بودن تو و تمنای وصالم به تو بود. شب بخیر، کاش فردا زودتر برسد و روزهای دیگری که تو بیشتر متعلق به من باشی..
با تمام توان میبوسمت.
– آلبر کامو، ساعت ۱ صبح
دیدگاهتان را بنویسید