آواز و آفتابی که از میان پردهها و پنجرهها بر گلفرشهای خانه میافتد، بیشک، چنان خیالیام میکند که شراب که هیچ، هیچ شرابی هم چنان مستم نمیکند.
در عجبم، از گلهای قالی، که چگونه آرام زیر آفتاب گرم اوایل بهار، جا خوش کرده، بی نسیم تکان میخورند. خطوط حاشیههای قالی که تا دیروز، کشیده، گلهای قالی را احاطه کرده بودند، با رقص گلها مست و نرم، این سو و آن سو میروند..
آفتاب، از میان انگشتان پای آسیب دیدهام، به درونم میخزد. نرم کنان، پای من در بند خویش میکشد، و با موسیقی دست داده، قصد جان ما میکند. و من، که پیشتر، جسم خویش رها کرده و در میان گلهای قالی، دراز کشیدهام و با عطرشان، هوش از سرم برفته، آفتاب تمام وجودم را در بر گرفته و صدایی که آرام روحم رو به تسخیر در میآورد:
چون،
تو جانان منی، جان بی تو خرم کی شود؟
چون تو در کس ننگری، کس با تو همدم کی شود؟
گر جمال جان فزای خویش بنمایی بما
جان ما گر در فزاید، حسن تو کم کی شود؟
دل ز من بریدی و پرسیدی که دل گم کردهای
این چنین طراریت با من مسلم کی شود؟
و من، چون کلبهای، که گلها از در و دیوارش بالا کشیدهاند و چون در باز کنی، همهی آن عطر و بو چنان هوش از سرت برد که مستی، دست خویش عصا کنی، یا تن خویش تکیه دهی دیوار را، که آدمی، همه، به بویی، آوازی و نوری، و حتی یادی، چنان فرو ریزد که هیچ ازو نماند..
و آنگاه، تو میآیی..
پاسخی بگذارید