من نمیفهمم، چرا میگویید روزی که پیروز مرد؟
روزی که پیروز را کشتند، مثل همهی روزهای دیگر بود. همهی روزهایی که خیلیهای دیکر کشته میشوند، بی صدا، بی تصویر..
روزی که پیروز را کشتند، میلیونها دل دیگر را بار دیگر شکستند. مثل روزی که خون از دهان ندا بیرون زد. هنوز یادم هست که چگونه بغض کردم و وجودم پر از خشم شد. بعدها، با خودکار، گوشهی کیف کتانم نوشتم:
به گلوله حساسیت داشت، خورد، مُرد..
و هر بار، دوباره روی آن را با خودکار پر رنگ میکردم، هنوز هم میکنم.
روزی که پیروز را کشتند، چیزی نگفتم، چیزی ننوشتم، حرفی نزدم، بغض هم نکردم حتی. جای تمام اینها، بر خشمهایم افزوده شد. خشمی که هر روز، هر ساعت و دقیقهای که عمرمان را تلف میکنند، بر آن افزوده میشود.
پیروز، منم، تویی.. به نوبت..
دیدگاهتان را بنویسید