logo-mini

اشتراک گذاری

راهرو

نشستن و انتظار بر روی صندلی استیل در راهرو بیمارستان را به نشستن روی صندلی نرم و راحت اتاق دکتر ترجیح می‌دهم..

درد گاهی کوچک است، گاهی بزرگ، گاهی سطحی، گاهی عمیق. در هر صورت صحبت کردن در مورد انواع درد بی‌فایده است که هر انسانی ممکن است دردی را تجربه کند که تا بحال کسی با آن آشنا نشده است.

درد‌ها برای اینگه احساس شوند،‌ فرایند مخصوص خودشان را دارند. گاهی همانجا، رشته‌های عصبی سر انگشتی را که سوخته است، به تحریک وا می‌دارند، دستت را عقب میکشی و آن را زیر آب میگیری. گاهی، چنان می‌سوزد که حتی رشته‌های عصبی نیز از ارسال پیام‌های درد باز می‌ماند و تنها وحشتی که از دیدن آن به ما دست می‌دهد، غدد اشکی را تحریک کرده و ناخودآگاه اشک می‌ریزیم.

اما در میان همه‌ی دردها، یک نوع آن، که سریع‌ترین آن‌هاست، پیش از آنکه چیزی را ببینی، یا حس کنی، با چنان سرعتی رشته‌های عصبی را طی کرده و این پیام درد را به مغز می‌رساند که حتی خود مغز نیز از پذیرش آن سرباز میزند. پیام دریافت شده است اما درک نشده است. نه اینکه مفهوم نباشد، نه، اتفاقا کامل ساده و قابل فهم و کوتاه است ولی قابل درک نیست. پذیرش آن غیر ممکن است.

این پیام، چنان سریع از غدد اشک‌‌های آدمی رد می‌شود که نه تنها هیچ چشمی خیس نمی‌شود، گاهی خشک هم می‌شود. پلک هم نمی‌توانی بزنی. این همان معدود زمان‌هایی‌ست که قلب و مغز آدم هر دو کنار هم می‌ایستند. نه درک می‌کنند، نه دوست دارند درک کنند، نه می‌توانند درک کنند. این درد، گاها سال‌ها طول می‌کشد تا قابل‌ پذیرش باشد. اما امان از زمانی که قلب و مغز آدمی آن رو بپذیرد. گویی تمام اشک‌هایی که در این مدت باید می‌ریخت، و نریخته، به ناگهان بغض‌ شده و فرو می‌ریزد. و از هر چه که هست خالی می‌شوی. از امید، انرژی، توان و زندگی..

از انتظار می‌گفتم. که نشستن و انتظار کشیدن در راهرو بیمارستان آسانتر است. آدم‌ها را می‌بینی که می‌آیند، می‌روند، می‌ایستند، شماره‌ی اتاق‌ها را نگاه می‌کنند، پرس و جو می‌کنند و می‌روند. با همه‌ی دردهایی که دارند. یکی آهسته می‌آید، یکی با عجله. رفتن هر کدام دوباره داستانی دارد. آنگه آهسته می‌آید، آهسته می‌رود، گویی‌ درد کمتری دارد‌. آنکه با عجله می‌رود، برای جلوگیری از درد بیشتر است، یا شاید هم دیر شده است، کسی نمی‌داند.

اما یک نوع آمدن و رفتن است که آمدنش معمولی‌ست، خیلی عادی، گویی که دردی نداری، می‌آیی، اما رفتنش، برگشتنش، آهسته است. نه کسی زیر بغلت را گرفته است، نه کسی کنارت مدام می‌گوید گریه نکن، خودت را کنترل کن..

مات و مبهوت، خیره به راهروی روبرو، تنها قدم میزنی.. نه چیزی می‌شنوی، نه می‌بینی. نه اشکی می‌ریزی نه دردی داری. بی‌حس. قلب و مغزت از کار افتاده است. هر دو، ناگهان با واقعیتی روبرو شده‌اند که نه آن را درک می‌کنند، نه دوست دارند و نه می‌توانند که آن را بپذیرند. و گاه‌ها سال‌ها طول می‌کشد تا آن را بپذیرند..

ولی، آدم‌ها می‌آیند و می‌روند و با خود اندوهی را جابجا می‌کنند که کسی نمی‌داند.

مولی

چیزهاست، نمی‌یارم گفتن. ثلثی گفته شد..


نظر بدهید