نشسته‌ام و خیره به دیوار روبرو، به این فکر میکنم که اگر آدمی نمی‌توانست فریاد بکشد، چه بر سرش می‌آمد. دندان‌هاش را به هم فشار می‌داد، رگ‌های گردنش باد می‌کرد، و ضربانش در شقیقه‌اش نمایان می‌شد. رنگ صورتش به سیاهی می‌رود و غلیظ می‌شد. استخوان‌هایش به لرزه می‌افتاد، چنان که پنداری، تا فروپاشی آن‌ها و جدا شدن مفاصل چیزی نمانده. جایی که عجز، قدرت است و قدرتت ناتوانی که در همه جانت رسوخ کرده. به هر چه می‌توانی چنگ می‌اندازی، از فرو افتادن، از سقوط.

فریاد، بلند‌ترین خواهش التماسانه‌ی‌ یک انسان است، از روی عجیز و ناتوانی‌. تمام ته مانده‌ی قدرتش را، تمام آنچه دارد و ندارد را یکجا جمع می‌کند و در یک لحظه، کوتاه دست از همه جا، همه چیز، خودش را، همه‌ی وجودش را، یک آن فریاد می‌کند. حرف نمی‌زند، که آنکه هنوز می‌تواند کلمه‌ای بر زبان آورد قدرتمند است. آنکه کلمه می‌سازد، زنده است.

فریاد، کلمه نیست. شکل واقعی عجز و ناتوانی در قالب یک آواست.

آوایی از نهایت مانده‌ات. ته مانده‌ی تمام دوست داشتنت برای ماندن. زنده ماندن. چون سر ریشه‌های عمیق درختی در بیابان که به جستجوی آب در تاریک‌ترین اعماق تنگ زمین فرو می‌روند.

و خروش گریه‌ام ناشاد

از درون خسته‌ی سوزان

می‌کنم فریاد، فریاد، آی فریاد…

و آنگاه، درون تنهایی خویش جا خواهی شد. آنگاه که باقیمانده‌ی خویش را فریاد کشیدی، به درون خود خواهی خزید، آرام، صبور، بی‌ چشم داشت، بی‌ امید، بی‌ شوق، بی عشق..

یک خالی رها، جنازه‌ای زنده. روحی مرده در جسمی زنده. یک از تهی سرشار، برمودایی در درون که هیچ واژه‌ای در آن نمی‌ماند. همه چیز و هر چیز در آن بلعیده می‌شود. می‌چرخد و جایی میان فضای لامتنهای از فریاد رها شده گم می‌شود‌. ولی هست. جایی میان پنهان دره‌ی وجود، گوشه‌ای می‌افتد تا فریاد بعدی..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *