اکنون دیگر به اقلیم دیگری رسیده‌ام که هوایش آتشگون و زمینش کینه‌خیز و آسمانش دردبار است. خلوت و انزوا و تنهایی، حیرت و رهایی و گمراهی، پوچی و عبث و بیهودگی، بلاهت جهان و بی‌دلی طبیعت و تکرارهای بی‌حاصل زندگی همه و همه را پشت سر نهاده‌ام و رسیده‌ام به انتظار.

رنجم، نه دیگر تنهایی که جدایی است و اضطرابم نه زاده‌ی بی‌کسی که بی‌اویی..

و کسی چه می‌داند، غریبی که خاطره‌ی وطنش، شهر و خانه و خانمانش به حادثه‌ای در او بیدار می‌شود، غربت برایش طاقت‌فرسا است. هر گلی در این سرزمین گلوله‌ای آتشی‌ است. در هر نوازشی احساس سرزنشی و در هر دعوت مهربان ماندنی وحشت..

دلی که از بی‌کسی غمگین است هر کسی را می‌تواند تحمل کند. هیچ کس بد نیست. دلی که در بی‌اویی مانده است برق هر نگاهی جانش را می‌خراشد، لبخندها زهرآگین، دهان‌ها، حفره‌های وقیح آزاردهنده، تسلیت‌ها خفقان‌آور، لذت‌ها دروغ‌هایی فریبنده، زیبایی‌ها حیله‌های اغفال، افق‌ها حصارهای عبوس‌ زندان، درختان هر یک قامت دشنامی، ابرها هر پاره سایه‌ی نفرینی، مهتاب سرد و آفتاب رسوایی و روز گرفته‌ی وقیحی که او را بر سر کوچه و بازار بیگانگان می‌گرداند و شب.. شب گرگ آدمخواری که در پناهگاه دردمندش او را می‌جوید تا فرو بلعد و طبیعت نه دیگر هیچستانی سرد و گنگ که دوزخی در گرفته از حریق و دریایی مواج از آتش‌های عذاب.. که هر چهره‌ای، نگاهی، طرح اندامی، طنینی، رنگی.. در نگاه‌های او فریاد می‌کشد که او نیست..

بی‌پیوند بودن جز پیوند گسسته است. نداشتن جز گرفتن است. مرغی که در قفسی‌ تنها زاده است، آب و دانه آرامش می‌کند و برگ سبزی، چراغ رنگینی، زنگوله‌ی قشنگی غم از دلش می‌برد. اگر رهایش هم کنند یه قفس باز می‌گردد. اما پرنده‌ی وحشی که آوای جفتش را از قلب باغ‌های ناشناس دور می‌شنود، سراسیمه و دیوانه‌وار هر چند بی‌امید چندان خود را به میله‌های آهنین قفس در بسته می‌زند و بی‌تابی می‌کند تا پرشکسته و خونین کنجی می‌افتد و سر در شانه‌هایش فرو می‌برد و چندان خاموش و آرام می‌ماند تا می‌میرد..

چقدر بر سرنوشت رقت‌بارم، دلم می‌سوزد.

یک پاسخ به “بی‌تویی”

  1. بریدی ریشه‌هایش را

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *