
ننویسندگی
ننویسندگی
جهان، همان یک نفر بود، که از حال ما بیخبر بود..
امروز و امشب را دستم به قلم نمیرود، پنجههایم به حال خود نیستند، بفرمان من نیستند، بیهوده میکوشم آرامشان کنم، رامشان کنم، یکباره چنان غافلگیر شدهاند که هنوز گیجند. هنوز گیجم.
من میدانم که چه حرفهایی را با چه زبانی باید زد. حرفهایی هست که باید زد. با زبان گوشتی نصب شده در دهان و حرفهایی که باید زد اما نه به کسی، حرفهای بیمخاطب، و حرفهایی باید به کسی زد اما نباید بشنود.
سخن از حرفهایی است به کسی، به مخاطبی. حرفهایی که جز با او نمیتوان گفت، جز با او نباید گفت، اما او نباید بداند، نباید بشنود. حرفهای عالی و زیبا و خوب اینها است. حرفهایی که مخاطب نیز نامحرم است. این چگونه حرفهاییست؟
به سوال اول نمیتوانم جواب بدم. معذورم دارید. دومی را جواب میدهم: آدمها بر چهار گونهاند. یعنی بر هزار گونهاند اما همهیشان به کار ما نمیآیند و ما با همین چهار جور آدم سر و کار داریم:
۱. آدمهایی که سر درشان بلند است و پر ابهت است و چشمگیر. گویی سر در قصری است. بیننده را میگیرد. چشمش را پر میکند و روحش را تسخیر مینماید. دهانش از عظمت و شکوه خیره کنندهی سردر باز میماند، با ترس و لرز و احتیاط، آهسته آهسته در بزرگ و سنگین آن را میگشاید، با چه سختای؟ چه زوری باید زد. چه ترسی باید خورد. این سردر بلند که هر وقت نگاهش میکنی کلاه از سرت میافتد. تمام باز نمیشود، نیمه باز میشود. و بیننده که در برابر عظمت این سردر، خود را از حقارت، از زیر در، به درون میخزد. پا به درون این الموت میگذارد، چه میبیند؟
یک صحن حیاط نقلی موزاییک ۶۷ متر مربع! با چند متری هم که قطر دیوار اشغال کرده است، یعنی ۳۵ سانتیمتر برای هر دیواری باید حساب کرد و از این ۶۷ متر کاست. چهار قدم و خوردهای که برمیداری، دیوار مقابل یقهات را میگیرد که، کجا؟ تمام شد، تمام، همین بود! چی تمام شد؟ فضای این بنا تمام شد. آن سردر پر جلال و ابهت که بیننده را تحقیر میکرد، همین چهار وجب موزاییک، باغچه و سه چهار تا گلدان شمعدانی، و دیوارهای یک تیغهی آجری به ارتفاع ۱ متر و ۷۵ سانت..
۲. بعضیها برعکسند. سر در متواضع و خودمانی و سادهی باغی را دارند، یک لنگ در چوبی بیرنگ و ارزان قیمت و بینقش و نگار، که دست هر کسی به سردرش میرسد، اغلب باز هم هست. قفل و کلید و دربانی هم ندارد. با یک اشارهی دست باز میشود. بیهوا و بیهراس وارد میشوند. جلو، فضای بازو جوی آبی که همواره میگذرد و در وسط، درخت کهنسال و پرشاخ و برگی و پایش یک تکه زمین خاکی که علفها و خارهایش را جمع کردهاند و آبپاشی و جارو کردهاند، برای اینکه اگر کسی یا کسانی بخواهند در سایه بنشینند یا بخوابند، یا عصرانه چایی بخورند و گپی بزنند.
۳. آدمهایی که وقتی حضور دارند، بیشتر «هستند» تا وقتی که غایباند. وقتی که غایباند اصلا نیستند یا برعکس، فقط وقتی هستند حضور دارند و وقتی که نیستند غایباند. البته عدهای هم هستند که وقتی هم که حضور دارند نیستند. اما اینها بدرد تقسیم بندی هم نمیخورند، گرچه در شمار هم زیادند.
۴. و آدمهایی که وقتی غایباند، بیشتر «هستند» تا وقتی که حاضرند. به به! چه آدمهای بزرگ و خوبی! انسانهای خیلی بالاتر از «متوسط». چقدر اینها غنیمتاند! چقدر زندگی، به بودن اینجور آدمها نیازمند است. یک نیاز حیاتی! اینها معنی زندگیاند. روح بودن مایند.
آدمهایی که وقتی غایباند بیشتر «هستند» از وقتی که حضور دارند. و اینهایند آدمهایی که گاه مخاطب حرفهایی قرار میگیرند که نباید خود بشنوند. با این آدمها است که ما همیشه در گفت و گوییم. همیشه با اینها است که حرفهای خوبمان را میزنیم، حتی حرفهایی را که دوست نداریم بشنوند. به همینها است که همیشه نامههایی مینویسیم که هیچگاه نمیفرستیم.
حرفهای اصیل، حرفهایی نیستند که برای «شنیدن» زده میشوند. حرفهایی هستند که برای «زدن» زده میشوند. نوشتههای اصیل نوشتههایی نیستند که برای خواندن نوشته میشوند، نوشتههایی هستند که برای «نوشتن» نوشته میشوند.
دارم گرم میشوم و کلمات رامتر میشوند..
قدر این جور آدمها را میدانید؟ اصلا اینجور آدمهایی را میشناسید؟ اصلا چنین آدمهایی هستند؟ خیلی هستند؟ من که یک نفر را بیشتر سراغ ندارم. در همهی جهان، یک نفر..
شاید جهان یک آینه بود…
خودمون از خودمون بیخبریم..