آتش

  • فریاد

    نشسته‌ام و خیره به دیوار روبرو، به این فکر میکنم که اگر آدمی نمی‌توانست فریاد بکشد، چه بر سرش می‌آمد. دندان‌هاش را به هم فشار می‌داد، رگ‌های گردنش باد می‌کرد، و ضربانش در شقیقه‌اش نمایان می‌شد. رنگ صورتش به سیاهی می‌رود و غلیظ می‌شد. استخوان‌هایش به لرزه می‌افتاد، چنان که پنداری، تا فروپاشی آن‌ها و…

  • ای زئوس، از حریق نمیتوان خواست که خاموش شود، فرو نشیند. از حریق باید گریخت. – می‌گریزم، کوچ می‌کنم. در دوردستی، بر فراز قله‌ی بلندی پوشیده از برف برایم قصری از یخ می‌سازند.

  • گاه می‌اندیشم، خبر مرگ مرا با تو چه کس خواهد گفت؟ آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می‌شنوی رویت را کاشکی می‌دیدم! شانه بالا زدنت را بی‌قید و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد و تکان دادن سر را که عجیب عاقبت مرد! کاشکی می‌دیدم چه کسی باور کرد جنگل جان مرا…