نوشته‌های یک روانپریش
  • اول ژوئیه ۱۹۴۳

    برایم زیاد و زود بنویس. تنهایم نگذار. منتظرت می‌مانم. هر چقدر که لازم باشد، در هر چه به تو مربوط است، بی‌نهایت صبورم. اما در عین حال تب و تابی در خونم می‌جوشد که آزارم می‌دهد. میلی به سوزاندن و بلعیدن همه چیز، و این همه از عشقم به توست. خداحافظ، پیروزی کوچک! در خیالت…

    ادامه‌ی مطلب..

  • تاثیر

    اولین استاد زبان من در آموزشگاه گویش، استاد ساده‌ای بود، ولی‌ بعد از چند ترم، وقتی آقای معافی استاد من شد، با فردی روبرو شدم که در کارش بسیار دقیق بود. با معلومات، صبور، آروم و بسیار علمی. تمام تعاریف واژه‌های جدید تقرییا همانند تعریف خود دیکشنری بود. بعبارتی، یه دیکشنری متحرک بود.. بعد آقای…

    ادامه‌ی مطلب..

  • دوست

    دوست، یه قسمتی از بهشته که افتاده بیرون، تا بهمون نشون بدن بهشت چه شکلیه.. ولی پیدا کردن این قطعه‌ی بهشتی، به خیلی چیزا بستگی داره. مثلا من میدونم یکیشون در چنین روزی از بهشت پریده بیرون.. یه سریشون اصلا خودشون میپرن بیرون چون دیوونه‌ان. میخوان دیگران را شاد کنن، بخندونن، خوشبخت کنن، خوشحال کنن..…

    ادامه‌ی مطلب..

  • اطلاعات

    تمام روز خودم را قوی نشان دادم. تلاش کردم به روی خودم نیاورم. به کارهایم برسم. انگار که اتفاقی نیافتاده است. آن را ناچیز جلوه دهم و دائم به خودم بگویم که می‌توانم. توانستم. شاید هم نه، نمی‌دانم.. نمی‌توانم بنویسم. بر زبان نمی‌آید..

    ادامه‌ی مطلب..

  • آتش افسوس

    وقتی حالم بد است، دراز می‌کشم و کاری نمی‌کنم. و این بهترین کاری‌شت که می‌توانم بکنم. به چیزی فکر نمی‌کنم. به کسی فکر نمی‌کنم. خوب، یا بد، زشت یا زیبا. هر حسی که احساساتم را تحریک کند، حالم را خراب می‌کند. سخت است. به چیزی فکر نکردن، احساس نکردن، خالی بودن، تهی.. پوچ.. و خدا…

    ادامه‌ی مطلب..

  • رویاپردازان

    همه‌ی ما نیاز به دیده شدن داریم و این‌که به ما نگاه کنند. آدم‌ها را بر همین اساس می‌توان به چهار دسته تقسیم کرد: گروه اول کسانی هستند که دوست دارند که با چشمان بی‌نهایت افراد ناشناخته دیده شوند. یعنی چشمان عموم مردم. گروه دوم کسانی هستند که دوست دارند در چشمان کسانی که آن‌ها…

    ادامه‌ی مطلب..

  • بهشت

    بهشت می‌تواند یک روز مثل امروز باشد..

    ادامه‌ی مطلب..


  • دلم گرفته بود. شطرنج را در گوشی خود باز کردم، از روی عادت بازی می‌کردم. بی‌توجه به حرکت حریف، تنها مهره‌ی خود را حرکت می‌دادم. بی‌نگاه. نگاه می‌کردم، ولی نمی‌دیدم. آنقدر که حتی حریف هم متوجه آن شد. کتابی برداشتم بخوانم، نتوانستم. نه موسیقی، نه نقاشی، نه ساز، هیچ چیزی جواب نداد. رفتم کولر آبی…

    ادامه‌ی مطلب..

  • ۱۶. مادرانه

    نیمه شب با صدای فریادهای مادرم در خواب بیدار شدم. مادرم التماس می‌کرد. خدا خدا می‌کرد و التماسش می‌کرد. ندیدم بودم خدایی که قابل رویت است، خدایی را که قابل رویت نیست التماس کند. از خواب پریدم. در حالی که اشک‌هایم ناخودآگاه می‌ریخت، از خواب بیدارش کردم.

    ادامه‌ی مطلب..

  • ۱۵. نا امیدانه

    امروز، از صبح، به نوشتن فکر می‌کردم. به اینکه امشب چه چیزی بنویسم، یا در مورد چه چیزی بنویسم. آزارم داد. چیزی به ذهنم نرسید. سر کار هم به آن فکر می‌کردم. نمی‌دانم، شاید بخاطر خستگی، یا درگیری ذهنی کار باشد که چنینم، ولی به هر حال، چیزی به ذهنم نرسید. گفتم باشد، مثل همیشه،…

    ادامه‌ی مطلب..


  1. بریدی ریشه‌هایش را

  2. آوا در دیوار

    😔

  3. هانیه در دوست

    خب آدم حسودیش میشه…

  4. فکر کنم حالا بهتر درک میکنم چرا کلاساتون انقدر خوب بود…