امروز در این بارانِ بیامان نشستهام بر ساحتِ روز و بیداری، در چشمهایم پردهیی از برف بر صداها نشسته است؛ یخآجین و دلتنگ. چند شب است که باز خواب چون اسبی رَموک و دونده از من میهراسد.
گاه فکر میکنم نفرین شدهام به بیداری!
روزها و شبها میگذرند، در بدترین و رنجآورترین حال، میان جنگیدن و گریستن برای ساعتی خواب بهسر میبرم. پهلوهایم تیر میکشند، استخوانهایم زوزه سر میدهند و انگشتهایم گزگز میکنند و ذوب میشوند.
بیخوابی نفرین بلندی است که بعضی از کسان به آن دچار میشوند. درست مثلِ نفرینِ حافظه، که در حیاتی ابدی راه خودش را میرود و چون جَوَندهیی بیهراس از استخوانها و رگها تغذیه میکند.
امروز هم شبِ متوالیِ منتهی به بیداری نیز صبح شد. ناتوان و ضعیف رو به پنجره لیوانها را روی میز میچیدم و دستهایم چون دو کاردِ لُختِ تیز بر تنِ روز تیغ میانداخت..
– در باب فراموشی
دیدگاهتان را بنویسید