بله. بیدارم. بیدارم. چهطور بخوابم؟ بیدارم. بیدارم و خواب راهش را گم کرده. خواب باید اینجا باشد. مثل وقتهایی که خیالم راحت بود. باید اینجا باشد. اما نیست. تو خودت هم بیداری. تو هم نمیتوانی بخوابی. با هم میرویم بیرون که قدم بزنیم. اما نمیتوانیم. بیرون سمّیست. بیرون غارت شده است. بیرون مضطرب است. چهکسی تحمل بیرون را دارد؟ آن بیرون افتضاح است. دیگر جا برای قدم زدن نیست. کافه مسموم است. نه تو را به خدا. کافه را فراموش کن. آن یکذره فضای دودآلودِ احمقانهی ِمسخره را فراموش کن. من با تو به کافه نمیآیم. نمیخواهم کنار تو بنشینم. نمیخواهم کنار تو قدم بزنم. نخیر. ساعتها، روزها، بیدار بودهام و تحمل ندارم. هرچیزِ کوچکی نفسم را میبُرد. مضطربم میکند. تو مضطربم میکنی. دل توی دلم نیست. اصلن دل نیست. هیچچی نیست. انگار هیچوقت نبوده است. کلمات کجا رفتهاند؟ حالا که لازمشان دارم چرا سراغم نمیآیند؟
بله. بیدارم. بیدارم و اصلن انگار هیچ وقت نخوابیدهام و چهقدر متنفرم از اینکه بیدار باشم. از اینکه نق بزنم که چرا بیدارم. از اینکه در این ساعتِ صبح، خواب راهش را گم کرده. از اینکه همیشهی خدا باید دنبال راهی باشم برای خوابیدن. برای پیدا کردن. برای رسیدن. برای آرام بودن. برای فهمیدن. برای هر چیزی. و چهقدر این «همیشه» طولانیست. چهقدر بیپایان است. چهقدر بوی نا میدهد. بله عزیز من. بیدارم. همین را میخواستی بدانی؟
پی نوشت:
بیداری؟
روزها، روزهایِ ننوشتن است.
روزها، روزهایِ دلمردگی و چشم به آسمان دوختن است. تو حتم داری که اتفاقی خواهد افتاد. دستهایت را به من بده، ما از پشتِ دیوارِ زندان، کلمه ها را مییابیم و خیابانها را پر از فریاد میکنیم.
بیداری؟
این را برایم گریه کردی. و هزار سال شب برفی را یکجا نشاندی و پوشاندی. با همان سرخی گونه هات که مبادا فردا روز آقایان خنده کنند بر مزار نمایانمان، که شعرهاشان رخوتناک بود و چه زود مدفون شدند در میانِ انبوهِ مردگانِ خیالی. آه و صد آه..
#یجورایی
دیدگاهتان را بنویسید