نبودن
چیزی در دل هر آدمیست، که ناگهان سیستم دفاعی او را از کار میاندازد. چیزی شبیه دلتنگی، یا عصرهای جمعه.. روزهای ابری..
چیزی شبیه نبودنت، آنقدر نبودنت که دیگر حتی شاید زور بودنت هم به آن نمیرسد. آنقدر نبودنت که آدمی دلگیر میشود از این همه بودنی که نیستی، نه اینکه نباشی، هستی اما نبودنت، درد میشود، میرود توی استخوانهایم.
من میمانم و استخوانهایی که مغزش از نبودنت پر شده است. تو میمانی و خواستن با نتوانستن، دوست داشتن و نشدن..
آسمان هم با همهی بزرگیاش، گاهی دلش میگیرد، میگرید..
آسمون همیشه گرفته، یا ابر یا غبار...