نوشته‌های یک روانپریش
  • چشم

    جایی در قسمت دوم سریال Broadchurch هنگامی که Beth Latimer برای اولین بار پس از اتفاقی که برای فرزندش افتاده است، بیرون می‌رود، و پا به درون سوپرمارکت می‌گذارد و در حالی که با چرخ دستی در حال حرکت در بین راهرو‌های فروشگاه است، نگاه اطرافیان.. نگاه‌های بی‌کلام و معنادار اطرافیان.. این همان نگاهی‌ست که…

    ادامه‌ی مطلب..

  • خیال

    چه کاری کنم تا ببیند، تا از راه برسد، با آن حال و خستگی و عصبانیت وارد اطاق شود، و چشمش بیافتد، مثل همیشه در چنین وقت‌هایی زانوهایش سست شود، چشم‌هایش را ببندد، روی زمین بنشیند، دو تا از متکا‌ها را زیر دستش بگذارد، تکیه کند، سیگارش را ولو سیگار نصفه در دست دارد، روشن…

    ادامه‌ی مطلب..

  • درد

    درد را از هر طرف بخوانی درد است. خوبی تنهایی این است که درد را تنهایی میکشی و باعث رنجش کسی نمیشی. درد شاید تمام شود ولی رنجی که از تو در انسان‌ها می‌ماند، می‌ماند. هیچ بخششی در کار نیست. آدمی، یک جایی پس ذهنش، تمام رنج‌هایی را که کشیده است، بیاد دارد. فقط کافی‌ست…

    ادامه‌ی مطلب..

  • دل

    من نمی‌شکنم، نمی‌شکنم، نمی‌شکنم، ولی به یکباره خرد می‌شوم. چنان که تمام می‌شوم. هر بار حرف‌هایم رو درون خودم می‌ریزم، خودم را اذیت می‌کنم، قسمتی از من سیاه و تاریک می‌شود. عقده می‌شود و چون کسی که باید قسمتی از بدنش را، دستش را، پایش را از خود جدا کند، و با چه رنج و…

    ادامه‌ی مطلب..

  • تمام عمر

    نمی‌توانم، نیستی که مرا ببینی، ببینی که آن کوه چگونه ذوب شده است و آن قله‌ی بلند و مغرورش همچون قیر در زیر آفتاب تموز وا شده، نرم شده و کج شده و دارد با سنگینی و سختی و بی‌زاری و بی‌رمقی فرو می‌ریزد و به سوی دره، عمق پست‌ دره سرازیر می‌شود و له…

    ادامه‌ی مطلب..

  • مساله

    صد سال پیش چارلز بوکوفسکی گفت: وقتی کسی صبح شما رو بیدار نمیکنه، و کسی شب منتظر شما نیست و هر کاری که دلتون می‌خواد رو انجام می‌دید، به این چی میگید؟ آزادی یا تنهایی!؟

    ادامه‌ی مطلب..


  • حرف زدن، گفتن، نوشتن.. این‌ها حال آدمی را خوب می‌کند. هر چقدر سیاه و تاریک هم که باشند، سیاهی و تاریکی را ز دل بیرون می‌کنند. حرف بزنید، بگویید و بنویسید و اگر کسی را دارید که در این حال‌ها، کنارتان باشد، شما تقریبا تمام چیزهایی را که برای خوشبختی نیاز است دارید.  

    ادامه‌ی مطلب..

  • مرگان

    جای خالی سلوچ را تمام کردم. بعد از «منِ او» این زیباترین کتابی بود که تا بحال خوانده‌ام. حتی از آن هم زیباتر و خواندنی‌تر بود‌. قلم دولت آبادی قابل پرستش است. تفاوت زیبایی این دو قابل مقایسه نیست. شروع زیبا، پایان زیبا، روان بودن، و یکنواخی، توصیف‌های زیبا، شور و هیجان و ترس.. فرود…

    ادامه‌ی مطلب..

  • جوانی

    بعضی‌ها هستند زودتر از طبیعتشان پیر می‌شوند.. اما باور نباید کرد که جوانی، پیش از وقت، در اینجور آدم‌ها می‌میرد. نه، جانی پنهان می‌شود و می‌ماند. مثل چیزی که شرمنده شده باشد در دهلیزهای پچاپیچ روح، رخ پنهان می‌کند. چهره نشان نمی‌دهد. اما هست. هست و همیشه در کمین است و پی فرصتی است، یا…

    ادامه‌ی مطلب..

  • زندگی

    نیم ساعتی زیر دوش بودم تا اینکه بر در کوبیدند. به خودم آمدم، نفهمیدم چقدر طول کشید. همانطور بیرون آمدم و خودم را خشک کردم. ساعت را که نگاه کردم، فهمیدم نیم ساعتی در حمام بوده‌ام. چه می‌کردم؟ نمی‌دانم. به چه چیزی فکر می‌کردم؟ نمی‌دانم. هیچ چیز یادم نمی‌آید. زندگی به من نمی‌آید. به همین…

    ادامه‌ی مطلب..


  1. آب شدن، بخار شدن و دود شدن و نیست شدن را می‌دانم چگونه است… در مقابل چشمان تو، هیچ شدن…

  2. یه بازی‌هایی هست که خودت واردش نشدی. وارد بازیت کردن و مجبوری بازی کنی. گاهی خوبه گاهی بد. مثل زندگی..

  3. آوا در بازی

    اما بعضی بازیاش خیلی سخته، نه می‌بری، نه می‌بازی، فقط زجر می‌کشی 🙁

  4. از اولش معلوم بود با کلاسی :))) با انرژی‌های پاک و لاکچری و اینا

  5. من جونم تموم شده، من هر روز دارم با جونی که تو همون روز می‌گیرم زندگی می‌کنم. من مثل یه…