نوشته‌های یک روانپریش
  • اطلاعات

    تمام روز خودم را قوی نشان دادم. تلاش کردم به روی خودم نیاورم. به کارهایم برسم. انگار که اتفاقی نیافتاده است. آن را ناچیز جلوه دهم و دائم به خودم بگویم که می‌توانم. توانستم. شاید هم نه، نمی‌دانم.. نمی‌توانم بنویسم. بر زبان نمی‌آید..

    ادامه‌ی مطلب..

  • آتش افسوس

    وقتی حالم بد است، دراز می‌کشم و کاری نمی‌کنم. و این بهترین کاری‌شت که می‌توانم بکنم. به چیزی فکر نمی‌کنم. به کسی فکر نمی‌کنم. خوب، یا بد، زشت یا زیبا. هر حسی که احساساتم را تحریک کند، حالم را خراب می‌کند. سخت است. به چیزی فکر نکردن، احساس نکردن، خالی بودن، تهی.. پوچ.. و خدا…

    ادامه‌ی مطلب..

  • رویاپردازان

    همه‌ی ما نیاز به دیده شدن داریم و این‌که به ما نگاه کنند. آدم‌ها را بر همین اساس می‌توان به چهار دسته تقسیم کرد: گروه اول کسانی هستند که دوست دارند که با چشمان بی‌نهایت افراد ناشناخته دیده شوند. یعنی چشمان عموم مردم. گروه دوم کسانی هستند که دوست دارند در چشمان کسانی که آن‌ها…

    ادامه‌ی مطلب..

  • بهشت

    بهشت می‌تواند یک روز مثل امروز باشد..

    ادامه‌ی مطلب..


  • دلم گرفته بود. شطرنج را در گوشی خود باز کردم، از روی عادت بازی می‌کردم. بی‌توجه به حرکت حریف، تنها مهره‌ی خود را حرکت می‌دادم. بی‌نگاه. نگاه می‌کردم، ولی نمی‌دیدم. آنقدر که حتی حریف هم متوجه آن شد. کتابی برداشتم بخوانم، نتوانستم. نه موسیقی، نه نقاشی، نه ساز، هیچ چیزی جواب نداد. رفتم کولر آبی…

    ادامه‌ی مطلب..

  • ۱۶. مادرانه

    نیمه شب با صدای فریادهای مادرم در خواب بیدار شدم. مادرم التماس می‌کرد. خدا خدا می‌کرد و التماسش می‌کرد. ندیدم بودم خدایی که قابل رویت است، خدایی را که قابل رویت نیست التماس کند. از خواب پریدم. در حالی که اشک‌هایم ناخودآگاه می‌ریخت، از خواب بیدارش کردم.

    ادامه‌ی مطلب..

  • ۱۵. نا امیدانه

    امروز، از صبح، به نوشتن فکر می‌کردم. به اینکه امشب چه چیزی بنویسم، یا در مورد چه چیزی بنویسم. آزارم داد. چیزی به ذهنم نرسید. سر کار هم به آن فکر می‌کردم. نمی‌دانم، شاید بخاطر خستگی، یا درگیری ذهنی کار باشد که چنینم، ولی به هر حال، چیزی به ذهنم نرسید. گفتم باشد، مثل همیشه،…

    ادامه‌ی مطلب..

  • ۱۴. دوست دخترانه

    قدیم‌ها، که شور و شوق جوانی در من فراوان بود و هر شب تصمیم می‌گرفتم چیز جدیدی را در سایت خود راه اندازی کنم، از وبلاگ و فورم و نگارخانه تا پلتفرم چت و هر چیزی که قابلیت راه اندازی در صفحه مجازی را داشت. از میان همه، بعضی ماندگار می‌شدند و بعضی بعد از…

    ادامه‌ی مطلب..

  • ۱۳. فراموشکارانه

    دیروز را فراموش کردم چیزی بنویسم. حتی یادم نمی‌آید چگونه گذشت و چه شد که فراموش کردم. و این فراموشی اذیتم می‌کند. تاریخ‌ها آزارم می‌دهد. ساعت‌ها، قول‌ها، قرارها.. اینکه ندانم چه کرده‌ام، یا چه قرار است بکنم. بسیار سخت و پیچیده است. فردا باید بیشتر بنویسم از آنچه امروز برایم اتفاق افتاده است.

    ادامه‌ی مطلب..


  • امروز در این بارانِ بی‌امان نشسته‌ام بر ساحتِ روز و بیداری، در چشم‌هایم پرده‌یی از برف بر صداها نشسته‌ است؛ یخ‌آجین و دلتنگ. چند شب است که باز خواب چون اسبی رَموک و دونده از من می‌هراسد. گاه فکر می‌کنم نفرین شده‌ام به بیداری! روزها و شب‌ها می‌گذرند، ‏در بدترین و رنج‌آورترین حال، میان جنگیدن…

    ادامه‌ی مطلب..


  1. یادم میاد همیشه تو کلاس میگفتید چیزای خوب رو‌ نگه دارید برای روزای مبادا Keep it for a rainy day…

  2. چه تعبیر زیبا و قشنگی بود.

  3. تو بر کرانه‌ی عالم درون خویش به یغما فتاده‌ای که ز این هزار هزاران یکی نگفت که بر شانه‌ات چه…

  4. آره اون موقع تقریبا برای هر اتفاقی یه چیزی مینوشتید