ویکتور شوواب

من

ادی، به سقف خیره شده بود.
به نرمی گفت: “فراموش نکن”، نصف صداش از روی التماس بود و نصف دیگه‌ش از روی عجز و ناتوانی.
هنری، در حالی که دستاش رو به زمین فشار می‌داد، سرش رو از روی بالش بلند کرد و گفت: “چی رو؟” و دوباره توی بالشش غرق شد.
ادی، کمی صبر کرد تا نفسش آروم بشه، و بعد آروم تو تاریکی زمزنه کرد:
“من رو”
– زندگی نامرئی ادی لارو، ویکتور شوواب


منتشر شده

در

, ,

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

2 پاسخ به “من”

  1. اشرف گیلانی نیم‌رخ

    فراموشی…فراموشی… فراموشی…

  2. آوا نیم‌رخ

    آدمای خیلی کمی وجود دارن که بتونن دوست تو باشن، حتی وقتی خودت رو پاک می‌کنی هم اونا فراموش نمی‌شن، اگه خاص‌تر باشن که اصلا فراموش نمی‌شن.

پاسخ دادن به اشرف گیلانی لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

%d